زادن زال

نبود ایچ فرزند مر سام را
دلـــش بود جویا دلارام را

نگـــــاری بد انــــــدر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت واز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بار داشت
ز بار گران تنـــــش آزار داشت


*****

ز مـــادر جدا شد بدآن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز

بچهره چنان بود بر سان شـید
ولیکن همه موی بودش سپید

کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت

یکی پهلوان بچه شــیردل
نماید بدین کودکی چیر دل

تنش نقره پاک و رخ چون بهشت
بر او بر نبینی یک انـــــــدام زشت

سام و زال

فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را دید مویش سپید
ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سربرآورد راست
ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده‌ام
وگر کیش اهریمن آورده‌ام

چه گویم که این بچه دیو چیست
پلنگ دورنگ است یا خود پری است

بخندند بر من مهان جهان
از این بچه در آشکار و نهان

بگفت این بخشم و بتابید روی
همی کرد با بخت خود گفتگوی

*****

بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجایی که سیمرغ را خانه بود
بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد برین روزگاری دراز

همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه

سیمرغ و زال

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه
که بودش در آنجا کنام گروه

نگه کرد سیمرغ با بچگان
بران خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی برو بر فکندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر

خداوند مهری به سیمرغ داد
نکرد او بخوردن از آن بچه یاد

*****

چو آن کودک خرد پر مایه گشت
برآن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیک پی پور با فرهی

بازگشت زال

بر و بازوی شیر و خورشید روی
بدل پهلوان ، دست شمشیر جوی

سپیدش مژه دیدگان قیر گون
چو بسد لب و رخ بمانند خون

دل سام شد چون بهشت برین
بران پاک فرزند کرد آفرین

تنش را یکی پهلوانی قبایب
پوشید و از کوه بگذارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست
یکی جامه، خسرو آرای خواست

سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شاد کام آمدند

تبیره زنان پیش بردند پیل
برآمد یکی گرد چون کوه نیل

خروشیدن کوس با کره نای
همان زنگ زرین و هندی درای

سوارن همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند

به شادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند

رودابه و زال

یکی پادشه بود مهراب نام
زبردست و با گنج و گسترده کام

ببالا بکردار آزاده سرو
برخ چون بهار و برفتن تذرو

چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام

یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت با پهلوان جهان

پس پرده او یکی دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتر است

ز سرتا بپایش بکردار عاج
برخ چون بهشت و ببالای ساج

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ

بهشتیست سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کز او رفت آرام و هوش

دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد، عشق فرزانه گشت

*****

بپرسید سین دخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عنّاب را

چه مردیست آن پیرسر پور سام؟
همی تخت یاد آیدش یا کنام؟

چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر ماه روی

دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش بکردار دریای نیل

چو برگاه باشد زرافشان بود
چو در جنگ باشد سرافشان بود

سپیدی مویش بزیبد همی
تو گوئی که دلها فریبد همی

*****

چو بشنید رودابه این گفت و گوی
برافروخت، گلنارگون گشت روی

دلش گشت پر آتش از مهر زال
وزو دور شد خورد و آرام و هال

که من عاشقی ام چو بحر دمان
ازو بر شده موج بر آسمان

پر از مهر زال است روشن دلم
بخواب اندر اندیشه زو نگسلم

دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه چهر اوست

نه قیصر بخواهم نه خاقان چین
نه از تاجداران ایران زمین

چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید

*****

برآمد سیه چشم گلرخ ببام
چوسرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار
پدید آمد این دختر نامدار

دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که شاد آمدی ای جوانمرد راد

کمندی گشاد او ز گیسو بلند
که از مشک از آنسان نپیچی کمند

کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند بالا نزد هیچ دم

ز دیدنش رودابه می نارمید
به دو دیده در وی همی بنگرید

فروغ رخش را که جان برفروخت
در او بیش دید و دلش بیش سوخت

چنین تا سپیده برآمد زجای
تبیره برآمد ز پرده سرای

شعرها از شاهنامه "ژول مل" و مسکو

[English]   [Deutsch]